بدون عنوان
خاطرات تابستونی
من در تابستان سال 1391 تو حیاط بودم داشتم خانه درست میکردم در یک جا مجبور شدم از تیغ موکت بر استفاده کنم من چون دست چپ هستم وتیغ را با دست راستم گرفته بودم به تیغ تسلط نداشتم تیغ در رفت وبه دست چپم خورد و متاسفانه شاه رگم را برید .یه دفعه دیدم که خون میپاشه به همه جا و حسابی ترسیده بودم..
از پله ها پریدم بالا و مامان و بابام خیلی نگران شدن و نمیدونستن چیکار کنن...بعد یه دفعه دیدیم مامانی خوشحال و خندان از پله ها با یه دستمال تمیز اومدن بالا...چون بنده خدا فکر کرده بودن یک بریدگی کوچیکه ولی وقتی که خونارو دیدن خیلی نگران شدن..دیگه بابا بالاخره دستمو با یه چیزی بست و مامانم به اورژانس زنگ زدن..وبعدش من و بابا رفتیم تو کوچه و منتظر شدیم..
ارژانس اومد و ما به بیمارستان رفتیم .بعد به خاطر شدت جراچات مجبور شدن من و به اتاق عمل ببرن و اونجا دستم و بخیه زدن....
بعدش شب هم توی بیمارستان موندیم با مامان جونم.فردا صبح اومدیم خونه...
این بود یکی از خاطرات شیطنتهای من..